.



 پوستِ شیرِ ابی را گوش می‌دادیم. برای تمامِ شب‌هایی که بیدار بودیم و فکر می‌کردیم و فکر می‌کردیم. به تک‌تکِ آدم‌های آمده و نیامده‌ی زندگی‌هامان. به آدم‌هایی که مدعیِ دوست‌ داشتنمان بودند، به آدم‌هایی که دوستمان داشتند و نمی‌دانستیم، به آدم‌هایی که در گذرِ روزها گم شدند، به آدم‌هایی که پاییز رفتند و برگشتنشان را کسی ندید، به چشمانِ درشتی که برای همیشه بسته شد، بدونِ اینکه برای آخرین بار قطره‌های زلالِ اشک‌های همیشگی‌اش را از نگاهمان پنهان کند. گوش می‌دادیم و با بغض‌هامان گلاویز می‌شدیم و با خودمان حرف می‌زدیم. شاملو جایی می‌گوید که «با خود حرف زدن آغازِ جنون است، یک جنونِ مقدس.» ما مجنونیم و شک داریم به تقدسِ جنونی که دوستش داریم. ما به تنهایی خود خو گرفته‌ایم.زبانِ ما را کسی بلد نمی‌شود و معتادِ این حجمِ خالی پرنشدنی بودن، تمامِ ما شده است. پوستِ شیر ابی را گوش می‌دادیم به یادِ قلبی که قلبِ پرنده بود و حالا دیگر نبود.


«زندگی ایده‌آلِ من در چندسال آینده؟

پیدا کردنِ یه جای دور. لذت بردن از مسیر. گم شدن توی علاقه‌ها. زندگی کردن توی مِه، تخیّل و ایجاد کردن. تموم کردنِ حماقت‌ها، من احمقم‌ها. تموم کردنِ وابستگی‌ها. عاشق بودنِ کائنات. دوست بودن با آدم‌ها. خندیدن به واژه‌ی «پیروزی» . خندیدن به واژه‌ی «شکست». حذف کردنِ موفقیت‌های ساده‌ی بیرونی و جایگذاری خوشبختی و رضایت درونی. دانستن. تفکّر کردن. پیداکردنِ مفهوم شخصیِ زمان. پیدا کردن یه جای دور. پیدا کردنِ یه جای خیلی خیلی دور.»

این کلمات را سپتامبر ۲۰۱۵ جایی نوشته‌ام.  وقتی که هفده‌ساله بوده‌م و کنکوری و ایستاده روی نقطه‌ی فقط کمی جلوتر از ابتدای تمامِ بحران‌ها و چالش‌های اگزیستانسیالیستی که تجربه کرده‌م. کسی به من گفته بود قرار است انقدر تاریک و سخت باشد؟ نه، مطلقاً نه. اصلاً کسی می‌توانست نشانم دهد که چقدر سخت است؟ قاعدتاً نه. حالا ولی، دیدن این کلمه‌ها حالم را بهتر می‌کند. خیلی خیلی بهتر. حالا ایستاده در جای نامطمئنی از بیست‌سالگی، دلم گرم می‌شود که گرچه جسممان خسته بود و روحمان زخمی و لِه، گرچه حسابِ سختی‌هایی را که قرار بود به خودمان بدهیم و بی‌رحمی‌هایی را که قرار بود نظاره‌گر باشیم، نداشتیم اما راه، همانی است که خواسته بودیم. حالا فقط، قدری تلخ‌تر شده‌ایم و واقعی‌تر دنبال آن جای خیلی‌ خیلی دورِ عزیز، می‌گردیم.


روزهای زیادی به این فکر کردم که چرا خالق متعال من رو یک درختِ بیدِ مجنون موی‌افشان و ریشه‌درخاک نیافرید؟ یا یه گوزنِ شمالیِ غیراهلی‌شده‌ی منزوی توی سرمایِ اسکاندیناوی؟ یا یه اسبِ وحشی با موهای قهوه‌ای-قرمز، که کیلومترها می‌دوه و خودش ایده‌ای نداره که تا چه اندازه رهاست؟

خالقِ متعال، باید با هر کدوم از ماها مباحثه‌ی طولانی‌ای داشته باشه، بدون شک.


جریانِ زندگیِ این روزهام شبیهِ  امشبه. که گزارش‌کارِ ده صفحه‌ای رو مینویسم و میفرستم برای م. و بهش میگم فرمتش باید اینطوری باشه. ته‌مونده‌ی اورتینکام رو تایپ می‌کنم توی چنلِ خصوصی‌م توی تلگرام. نمی‌دونم چرا امّا انگاری واقعاً جواب میده این‌کار. این اواخر ذهنم درگیرِ آدمی بوده همش و به این نتیجه رسیدم که واقعا قریب به هشتاد درصدِ رفتارهای آدم‌ها رو درک نمی‌کنم. meh. قبل‌ترها این ویژگی‌م که درآن واحد حجم زیادی فکر و ایده هجوم می‌آوردن به ذهنم اذیتم می‌کرد، یک‌جورِ خاصِ بیش‌فعالی ذهنی که می‌تونست از سرِ کلاس‌هام برم داره و پرتم کنه توی یک سیاره‌ی دورِ ناشناخته. امّا، الآن این ویژگی‌م رو دوست دارم و دارم باهاش به تعادل می‌رسم، هرچند که می‌دونم همین ویژگی برای بقیه تبدیلم کرده به ویردوی معروف، دوستش دارم چون حتی به اندازه‌ی ذرّه‌ای بهم کمک می‌کنه ذوب نشم توی اجتماع. سری زدم به آهنگ‌های قدیمی و چشمم خورد به آهنگ‌های Tom odell. چقدر یه مدت قفل بودم روی آهنگاش، انگار که تصویرهاش آشنا بودن، آشنای آشنا. گاهی وقت‌ها آهنگ‌ها انگار تیکه‌ای از ما رو توی خودشون نگه‌داشتن که بالاخره بهمون برش می‌گردونن. حالا من نشستم کفِ اتاق و از شدت سرما پتو رو پیچیدم دورِ خودم. لپ تاب جلوم بازه و دارم دنبالِ اطلاعات به دردبخوری در مورد یکی از ژن‌های دخیل در افسردگی می‌گردم. Magnetised روی تکراره و آسمون انگار داره تمومِ ابرهای جهان رو میباره روی سرِ شهر.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سفینه آزادی نسل باران سی پی استور Delsam_Tm به مرکز فرهنگی، تفریحی، اطلاعاتی، سیاسی "لیم هیونگ جو" خوش آمدید Xe42 هیپ هاپی شو جزوه کارگاه ریخته گری