پوستِ شیرِ ابی را گوش میدادیم. برای تمامِ شبهایی که بیدار بودیم و فکر میکردیم و فکر میکردیم. به تکتکِ آدمهای آمده و نیامدهی زندگیهامان. به آدمهایی که مدعیِ دوست داشتنمان بودند، به آدمهایی که دوستمان داشتند و نمیدانستیم، به آدمهایی که در گذرِ روزها گم شدند، به آدمهایی که پاییز رفتند و برگشتنشان را کسی ندید، به چشمانِ درشتی که برای همیشه بسته شد، بدونِ اینکه برای آخرین بار قطرههای زلالِ اشکهای همیشگیاش را از نگاهمان پنهان کند. گوش میدادیم و با بغضهامان گلاویز میشدیم و با خودمان حرف میزدیم. شاملو جایی میگوید که «با خود حرف زدن آغازِ جنون است، یک جنونِ مقدس.» ما مجنونیم و شک داریم به تقدسِ جنونی که دوستش داریم. ما به تنهایی خود خو گرفتهایم.زبانِ ما را کسی بلد نمیشود و معتادِ این حجمِ خالی پرنشدنی بودن، تمامِ ما شده است. پوستِ شیر ابی را گوش میدادیم به یادِ قلبی که قلبِ پرنده بود و حالا دیگر نبود.
درباره این سایت